چیستا

ســـکوتـ بی انـــتها بر ســـقوط

کتاب خاطرات ... 1

 ***...***

  نویسنده : غزاله 

 عاشق ترین نویسنده 

ماجرایی دیگر از کتاب خاطرات ...

وقتی که کتاب خاطرات را شروع نمودم ... 

***...***

 داستان از اونجا شروع شد که من دختری 12 ساله بودم ... من اون موقع خیلی کنجکاو بودم و تو هر کاری فضولی های لازم رو انجام میدادم ... آخه دست خودم نبود کنجکاوی هام منو مجبور می کرد ...

 یک روز کنجکاوی هایم که بیشتر از پیش بود ... توی راه مدرسه داشتم بر می گستم ... یه هو دیدم یه دختر 17 شایدم 18 ساله داره با یه پسر 18 شایدم 19 ساله سر یه موضوع بحث می کردن ...

 بازم مثل همیشه کنجکاوی کردم اونم چه جورش ایندفعه حرفه ایش ... رفتم ببینم چی میگن ... از پشت درخت نگاهشون می کردم ... خیلی بلند بلند سر هم داد میزدن ... نه دختره کم می آورد ... نه پسره ... حرفایی که میزدن منو بیشتر به اونجا جلب کرد ...

 حرفاشون از عاشقی بود و روزگارشون من فهمیدن که نامزدشه ... خلاصه بعد از ده دقیقه تماشا ... البته فضولی بود کار مهمی هم نبود ... یه چیزایی فهمیدم اونا از عشق می گفتن و عشق بی وفایی اون موقع منم بچه بودم چیزی از اینا بلد نبودم ... بعدش اون پسره یه سیلی به دختره زد و یه چیزی هم گفت و رفت ... دیدم دختر دیگه هیچی نگفت ... وایستاد به گریه کردن ...

 دیگه داشتم میتکیدم ... واسم هیجان داشت ببینم که دعواشون سر چی بود ... آخه نمی شد جلوی فضولیمو بگیرم ... رفتم پیش دختر ... اولش خواستم بهش بگم بعدش گفتم شاید الان عصبانی باشه ... بعدش گفتم : ببخشید من دیدم چه اتفاقی افتاد ... گفتم : چرا تو بهش سیلی نزدی باید میزدی ...

 اولش یه خورده اذیت می کرد منم ازش خواستم که بگه ... بهم گفت : آخه وقتی که کسی رو دوست داری چطوری دلت میاد بزنی ؟؟ بهم گفت : دختر کوچولو تو هنوز کوچیکی اینا رو نمی دونی .... هنوز برات زود هست بفهمی عشق چیه و عاشقی چی ؟؟

 گفتم میخوای ترکش کنی ؟؟گفت : نمی دونم ... گفتم دوستش داری زیاد ؟؟؟گفت : خیلی زیاد ... گفتم پس برو دنبالش ... شاید الان عصبانی بوده ...گفتم : همیشه اینطوری هستید ؟؟ گفت : نه بعضی وقتا ... گفتم همین مشکلتون هست ... شما همدیگه رو درک نمی کنید واسه همینه این مشکل براتون پیش اومده ... وقتی که دوتاون نمیشینید باهم از عشق و عاشقی حرف بزنید بشینید دو کلمه بگید و بخندید همین پیش میاد ... گفتم پاشو برو دنبالش مطمئنم ازت عذر خواهی می کنه و میگه پشیمونم ... گفت : چرا من برم اون باید بیاد ... گفتم : درسته اون اشتباه کرد و این کار رو کرد ... گفتم : اگه من به این کوچیکی یه کار اشتباهی کنم ... تو بعدش منو بزنی ... من باید باهات قهر باشم ؟؟ گفتم اینطوری خدا هم دلش نمیاد ... من خطا کردم چون هنوز آگاه نشدم ... هنوز آگاه نشدم که کدوم کار درسته و کدوم کار اشتباهه حالا یه اشتباه و میشه گذشت کرد اما دیگه 3 بار رو نه ! گفتم یه ساعت دیگه برو مطمئن باش ... ازت پشیمون هست ... اگه الان نری ممکنه دیگه واسه همیشه نتونی ...

 اون دختر ازم پرسید تو که اینقدر کوچیکی چه زبونی داری !! گفتم اسمت چیه ؟؟ گفتم : فکر کن دوستتم ... مهم نیست من کی هستم شاید یه فضولی کوچیک باعث بشه دو نفر ازهم دیگه جدا نشن . بعدش رفتم به سمت خونه ...

 وقتی برگشتم خونه دیدم یکی یکی وسیله های خونه رو میبرن .. یکمی تعجبیدم !! بعدش رفتم داخل خونه بینم چه خبریه !! دیدم بله باید از اونجا بریم ... من خیلی ناراحت شدم آخه صمیمی ترین دوستام اونجا بودن ... به همشون زنگ زدم و گفتم ... بعد از یه ساعت زنگ خونمون بزنگید !!! رفتیم بینیم کیه !! دیدیم دوستام با هم دسته جمعی ... (ع آقا دست نزن منظورم اون نیست !! ) ... می گفتم دوستام با هم دسته جمعی اومدن در خونمون !! همشون از دوستای صمیمیم بودن ...

 گفتم چه خبره ؟؟ تولدمه ؟؟ :) گفتن نه بابا ما روز تولدت نمیام !! گفتن : چون داری میری خواستیم یه هدیه و یادگاری از روزگار دوستیمون به جا بمونه ... اولش فکردیم !! گفتیم حتما چیز با ارزشیه !! از نظر پولیش منظورمونه !!! خلاصه ... زدن تو ذوقمون ... یه جور خودکار بود !! از اینایی که یه جا نوشته بغلشون میزارن رنگشم بنفش بود رنگی که خیلی خوشم میومد ... در کل وقتی اون جا نوشته رو باز کردم اسم 7 تا دوستام توش بود ... بعدش یه چیز دیگه هم همراهش بود یادش بخیر کارت صد آفرین !! از اون کارتها هم هر کدومشون یکی دادن !! بعدش بهم یه کتاب دادن یه کتابی که از اون روز به بعد شد «کتاب خاطرات ...» اولش گفتم این چیه ؟؟ یکی از دوستام گفت این یه کتاب متفاوت هستش کتابی هست که خاطرات رو می نویسه و تک تکش برات به جا میمونه ... گفتن کی اینو برام تقدیم کرده ؟؟ کسی چیزی نگفت همه ساکت شدن ... ساکت ساکت ... گفتم خوب باید بدنم اینو کی میده بهم ؟؟ گفتن فقط میدونیم باید اینو بدیم بهت بعدش رفتن ... از اونجا بود که رنگ قلم هایم تغییر کرد و به رنگ آبی شروع کرد به نوشتن و این بود آغاز عاشقی من ...

 خلاصه رفتم بشینم ببینم این کتابو کی داده !! اومدم که کتابمو باز کنم که بابام صدا کرد : همه حاضر هستند ؟؟ همه بیان سوار شن می خوایم بریم دیگه ... هیچی کتابی که ظاهرا شبیه کتاب بود و اسمشم گفتن کتاب خاطرات ... من گذاشتم تو کیفم به همراه اون چیزایی که دوستام بهم دادن سوار شدیم ... اما دل کندن از اون خونه از دوستام خیلی سخت بود خیلی سخته وقتی که از دوستای صمیمی صمیمیت جدا بشی ... از اون موقع به بعد من کوچ کردم به شهر عشق ... شهری که خیلیا ازش موفق بیرون میان یا شایدم خیلیا شکست می خورن ... می گن تو شهر عاشقی بعضیا همون اول کم میارن و دیگه تاب نمیارن و جا میزنن ولی ... اما غزاله نیز ... ؟ تا کتاب خاطرات را برگ نزنی این را نخواهی فهمید نخواهی !!

 ادامه دارد ...

 

***...***

 کتاب خاطرات ... 

***...***

[ شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 17:5 ] [ چیستا ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه